همیشه لبخند
از لبهایت شروع نمی شود
گاهی
چشم هایت
دست هایت
گوش هایت
به من می خندند
من امروز
از همان خیابانی آمده ام
که تمام شبش را گریه کرده ای
اما گاهی
گیر کردن بند کفشی زیر پاهایت
تو را به خنده می اندازد
و من از لابه لای این آشفتگی ها
خنده ات را دوست دارم ... !
سلام یه نفر.
مطالبت عالیه .با خوندنشون تازه شدم. درکمون از عشق خیلی شبیه همه. به منم یه سر بزنی خوشحال میشم.
سلام غزل خانم

ممنون که بهم سر زدید
چه خوب خوشحال شدم کسی مثل شما با دید خودم مطالب رو خونده
این خیلی ناز بود
یاده اون شبی افتادم که ساعتها با هم تو یه خیابون بودیم
بینمون فاصله بود
و وقتی از دور می دیدمش انگار همه دنیا رو بهم می دادن
اما اونجا هم گریه امونم نمی داد شاید از خوشحالی بود
همیشه وقتی از اون خیابون رد میشم چشام بارونی میشه
و اون لحظه است که می خوام از ماشین پیاده بشم و ساعتها اونجا قدم بزنم
چون بازم بوی عطرش اونجا مونده.
خیلی با احساس نوشتی یه جورایی اشکمو در اوردی