سرسرای من در نبود تو

تنها راز منی - تو رو به خدا هم فاش نمی کنم.

سرسرای من در نبود تو

تنها راز منی - تو رو به خدا هم فاش نمی کنم.

179

همیشه لبخند
از لبهایت شروع نمی شود
گاهی
چشم هایت
دست هایت
گوش هایت
به من می خندند
من امروز
از همان خیابانی آمده ام
که تمام شبش را گریه کرده ای
اما گاهی
گیر کردن بند کفشی زیر پاهایت
تو را به خنده می اندازد
و من از لابه لای این آشفتگی ها
خنده ات را دوست دارم ... !

نظرات 2 + ارسال نظر
غزل جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 05:59 ب.ظ http://azdoostdashtan.blogsky.com

سلام یه نفر. مطالبت عالیه .با خوندنشون تازه شدم. درکمون از عشق خیلی شبیه همه. به منم یه سر بزنی خوشحال میشم.

سلام غزل خانم
ممنون که بهم سر زدید
چه خوب خوشحال شدم کسی مثل شما با دید خودم مطالب رو خونده

رها شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.raha90.blogsky.com

این خیلی ناز بود
یاده اون شبی افتادم که ساعتها با هم تو یه خیابون بودیم
بینمون فاصله بود
و وقتی از دور می دیدمش انگار همه دنیا رو بهم می دادن
اما اونجا هم گریه امونم نمی داد شاید از خوشحالی بود
همیشه وقتی از اون خیابون رد میشم چشام بارونی میشه
و اون لحظه است که می خوام از ماشین پیاده بشم و ساعتها اونجا قدم بزنم
چون بازم بوی عطرش اونجا مونده.

خیلی با احساس نوشتی یه جورایی اشکمو در اوردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد