خدایا...!
من خودم برات یه جعبه سیب می خرم...
دیگه زشته
بسه دیگه
بیا با هم دوست باشیم
روی همو ببوسیم!
حله؟؟
بیایم بهشت؟!
در وحشیِ کوه ها،
از عسل هر کندو،
اندکی خواهم چشید...
شاید زنبورهایشان،
بر گل های پیراهن تو نشسته باشند ...
دوست ندارم لحظه هایم با تو را قاب کنم ،
سر طاقچه بگذارم و ببینمشان .
زنده نیستند ..
بوی تو را نمی دهند ..
ایکاش می شد لحظه ها را مومیایی کرد تا بمانند ..
می شد منجمدشان کرد ..
تا دوباره سالها بعد حس شوند ، زنده شوند ..
کاش تمامی نداشتی ..
و نداشتند
این خاطرات !