گفتی ببند دفتر این التماس را . . .
چشمان ِ هیز و خیره سر ناسپاس را
پس کوچه های خسته ، شهیدِ عبور توست
از من نگیر تاب و تب ِ بوی یاس را
ابیات چشم های تو را شعر کرده ام
بر من ببخش خیرگی ِ بی هراس را
ای پستی و بلندی تبریز تا شمال
درگیر راه عشق نکن بی حواس را
در این شب سیاه و افول ستاره ها
مهتاب من بخواب مبر انعکاس را
آه ای غروب ممتد ِ غمگین و نا بجا . . .
نفرست پیش من صورِ ناشناس را
ای نور دور دست که خلوت گزیده ای
روشن کن آستانه ی پشت تراس را
چون می پرستمت به خدا از ته دلم
با من بمان و ول نکن این آس وپاس را