سرسرای من در نبود تو

تنها راز منی - تو رو به خدا هم فاش نمی کنم.

سرسرای من در نبود تو

تنها راز منی - تو رو به خدا هم فاش نمی کنم.

84

مـــــــــــــرد است دیگر...

گاهی تند میشود گاهی عاشقانه میگوید..

مـــــــــــــرد است دیگر..

غرورش آسمان و دلش دریاست...

تو چه میدانی ازبغض گلو گیر کرده یک مـــــــــــــرد..

تو چه میدانی که چشمانت دنیای او شده..

تو چه میدانی از هق هق شبانه او که فقط خودش خبردارد و بالشش؟...

مـــــــــــــرد را فقط مـــــــــــــرد میفهمد و مـــــــــــــرد

83

اینــــجا تا پیراهنت راســـیاه نبینند

باور نمـــی کنند چیزی از دســــت داده باشـی ...

82

گاهی حجم دلتنگی هایم آنقدر زیاد می شود

که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ می شود . . . !

دلتنگــــم !
دلتنگِ کسی که گردشِ روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد !
دلتنگِ کسی که دلتنگی هایم را ندید !
دلتنگِ خودم ، خودی که مدت هاست گم کرده ام . . . !

81

چـه هــق هــقی می‌زنـد آسمــــان !

بــه گُـــــمانـــم ،

مــــاهـش را گــــم کــــرده اسـتـــ . . . !!

80

دِلــــــ و عقـل عزیز !

لطفا بروید و جــای دیگرے دعــوا کنید !

با اعتراض ، بغــــــض ِ گلو !

79

دیـشـب تـو خـواب . . .

بـا بـارون مـسـابـقـه دادم !

اون بـاریـد . . .

و مـ ـن گـریـه کـردم !

بـاهـاش از تـ ـو حـرف زدم . . .

اون دلـتـنـگ ِ خـورشـیـد شـده بـود

و مـ ـن دلـتـنـگ ِ تـ ـو . . .

78

در ِ قـَلبَم

بـَرایِ هَمیـشـــه پلمپ شـُد !

بــِہ جـــرم ِ دوست داشـتَن هـایِ بـی مـورِد

لـطـفـا" دیـگـَر سـراغ آن نَیـاییــد !

حــَتـی بـا مـجـوز رَسـمـی اَز عـَقـل!

77

زین پس تنها ادامه میدهم،در زیر باران....

حتی به درخواست چتر هم جواب رد میدهم. ..

میخواهم تنهایی ام را به رخ این هوای دو نفره بکشم....!

باران نبار من نه چتر دارم نه یار...!


75

تا حالا کفشاتو نگاهـ کردے ؟؟؟
دو تا عاشق...
دوهمراهـ که بے هم مے میرن...
با هم خاکے مے شن
بدونہ هم زیرهـ بارون نمیرن...
کاش آدما هم
یہ کم از کفشاشون یاد بگیرن...

74

من بودم و

تو

و یک عالمہ حرف…

و ترازویے که سهم تو را از شعرهایم نشان مے داد!!!

کاش بودے و

مے فہــــمیدے

وقت دلتنگے

یک آهـ

چقدر وزن دارد…

73

تَنـــهـا نشَســتِــه اَمـ

چـــای مینــوشَــمـ ُ و بُغــض میکنَـــمـ!

هیچــکَــس مَـرا بــه یــاد نمــی آورد!

ایــن هَمـِــه آدَمـ روی کَهکشـــان بــه ایــن بــزرگــی!

و مَــن حَــتـی آرزوی یکــی نَـبــودَمـ . . .

72

غنچه ازخواب پرید

و گلی تازه به دنیا آمد

خارخندید و به گل گفت سلام

…و جوابی نشنید؛

خار رنجید و هیچ نگفت؛

ساعتی چند گذشت

گل چه زیبا بود…

دست بی رحمی آمد نزدیک…

گل سراسیمه زه وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست خزید

…و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید؛

گل صمیمانه به او گفت:سلام!

71

بیا آخرین شاهکارت را بیبین

مجسمـه ای با چـشمانی باز

خیره به دور دست

شاید شرق شاید غرب

مبهوت یک شکست،

مغلوب یک اتفاق

مصلوب یک عشق،

مفعول یک تاوان

خرده هایش را باد دارد می برد

و او فقط خاطراتش را محکم بغل گرفته...

بیا آخرین شاهکارت را بیبین

مجسمه ای ساخته ای به نام «من»

70

مـی شـود بـه فـنـجـانـی چــای مَست شـوی

بـه سـیـگـاری نـئـشـه

و بـه لـبـخـنـدی کـامـیـاب!

اگـر [ او ] یـی که بـایـد

رو بـه رویـت نـشسـته بـاشـد .

69

آدم ها می آینــــــد، زنـــــــدگی میکنند، میمیــــــرند و میـــــروند!

اما فاجعــــه زندگی تـــو آن هنگـــــام آغــــاز میشود که آدمی میـــــرود...

امــــا نمیمــــــیرد!!

میمـــــاند، نبـــــودنش در بـــــودن تـــــو چنان تـــــه نشین میشود ...

که تــــــو میمیـــــری!

در حالیـــــکه زنـــــــده ای

68

آمدم ای شاه ، پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حَرمَت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست
شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است
بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری ، یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا بخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده

پ ن: آقای خوبی ها یا حضرت رضا(ع) حاجت دارم میخوام حاجت روام کنی

می خوام از جرعه ی معرفتت منو تشنه ی حاجتو سیرابم کنی.

می خوام که ی خواسته منو با روی سیاه م پیشت بیارم

تا که با روی گشاده ت منو به حاجتم برسونی یا حضرت سلطان


67



تو را از سمیم غلب و با طمام وجود دوصت دارم (چیه؟ مگه بی صوادها دل ندارن؟)

66

سالهاست کنار خیابان ایستاده ام...

شاید تو را دوباره ببینم....

آن روز آمدی...
...
با آن نگاه مهربانت...

ولی نگاهی کردی و رد شدی..

کمی مکث کردی و برگشتی ...

دلم از جا کنده شد....

با اینکه شکسته شده بودم از عشقت...

خوشحال بودم که منو شناختی...

ولی...

اسکناس سبزی به دستم دادی...

بی انصاف نشناختنم به کنار...

من...

من گدا نیستم....

65

من “تــــــو” را به دلم قول داده ام

نگذار بد قول شوم . . .