شاید این فاصله
فصلی
ز خوشبختی فردا باشد
اهل وصل ایم
اگر
اهل صفائیم و وفا .
باید از هجمه ی
این خویش گذشت
حرفهایی که
پراز حادثه است
درد هایی که نگفتن دارد
از مزرعہ مترسکے مانده بر صلیبـــــ
پیامبرے که رسالتش بر شاخــــہاے از پـــــــــیرےام بجامانده
از تو پیراهــــــــــنے
که اگر مانده بودے
این حرفها به آیش نمیےرفت
مثل کلــــــــــــــاغها شدهام
روســـــــــــــیاهتر از برگشتن
دور مــــــــــــےزنم آسمان را
دور...
دور...
دور...
یه لحظه هایی تو زندگی هست،
که سرجمع دو دقیقه هم نبوده،
امّا یه عمره "یادش" داره ما رو "داغون" میکنه !
مهربانی خوب است اگر کسی قدر مهربانیت را ندانست احساس گنه نکن زیرا که:
من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاس گفت.
من خدایی می شناسم که ابر محبت به زمین و زمان باریده یکی سپاس می گوید و هزاران نفر کفر.
پس مپندار بهتر از انچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدر دانی کنند.
پس از ناسپاسیشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش که با مهربانی روح تو ارام میگیرد
تو با مهر ورزیدنت بال و پر میگیری.خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد پس به راهت ادامه بده .
دوست بدار نه برای انکه دوستت بدارند تو به پاس زیبایی عشق.عشق بورز و جاودانه باش....
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم
Ruin our lives is the three principles
Regret of Yesterday
Waste of Today
Fear of Tomorrow
داستان ما کلاغ هایش همه بر بام دلند
بانگ دوری می زنند در گوش من،
در گوش تو
دست تو در دست من
پیچک جانم شده
لحظه ی احساس تو
گم شده حضور من در آغوش تو
کاش این جاده ی پر مدعا
هوس یار نداشت
مایه ی فرقت عشق
دست قهرش را بر می داشت
تا که من، ما می شدم
با تو تنها می شدم
نذاری فاصله ها ،
تو هجوم سایه ها ،
میون غریبه ها ،
نذاری توجاده ها تورو از من بگیرن ،
تو خودت خوب می دونی ،
توی راه زندگیم ،
دلخوشم به بودنت ،
پس نکنی یه کاری تا فرق نکنه
چه بودنت ، نبودنت.
نمیخواهم
نمیخواهم به جزمن دوست دار دیگری باشی
نمیخواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی
نمیخواهم صفای خنده ات را دیگری ببیند
نمیخواهم کسی نامش،برلبهای توبنشیند
نمیخواهم به غیرازمن بگیرد دست تودستی
نمیخواهم کسی یارت شوددرراه این هستی
شنبه روز بدی بود روز بی حوصلگی
وقت خوبی که می شد غزلی تازه بگی
ظهر یکشنبه ی من جدول نیمه تموم
همه خونه هاش سیاه روی خونه جغد شوم
صفحه ی کهنه ی یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابر که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامه ی من
عصر چهار شنبه ی من عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من فصل جون سختی ما
روز پنجشنبه اومد مثه سقاهک پیر
رو نوکش یه چیکه آب گفت به من بگیر بگیر
جمعه حرف تازه ای برام نداشت
هر چی بود پیش تر از این ها گفته بود
عشق واقعی وقتیه که دختر به سادگی چشماشو میبنده
و اجازه بوسیدن میده اما پسر پیشونی دختر رو میبوسه…
ما که رفتیم ولی یادت باشه دیوونه بودیم واسه تو یه عمر اسیر تو کنجه این خونه بودیم ما که رفتیم ولی این رسمه وفداری نبود قصه ی چشمای تو واسه ما تکراری نبود ما که رفتیم حالا تو میمونی و عشقه جدید میدونم چند روز دیگه میشنوم جدا شدید ما که رفتیم ولی مزده دستای ما این نبود دله ما لایقه اینکه بندازیش زمین نبود ما که رفتیم ولی کن قدرتو دونسته بودیم بیشترم خواسته بودیم ولی نتونسته بودیم ما که رفتیم ولی دل ندادیم به عشقه کاغذی لااقل میومدی پیشم واسه خداحافظی......
نگاه کن ...
پرنده ی خیال من
به یک نگاه آسمانی تو دلخوش است ...
دلم یک جای دنج میخواهد
آرام و بی تَنِش
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی!
تا آدم گاهی آنجا آرام بگیرد
مثلا آغوش تو !
❣تــ ـ ـ ـــو برمیگردﮮِ
و زنــ ـ ـ ــد گـ ـ ـ ـــﮯ را از جایی ڪه پاره شده
دوباره به هم میدوزیم.
در صندوقِ خاطرهها هنوز
نخ برای بخیه زدن هسـﭞ........!