امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت
سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم
امشب دوباره تو را گم کرده ام
میان آشفته بازار افکار مبهمم
توی کوچه های بی عبور پاییزی
دستان گرمت را .. نگاه مهربانت را .. شانه های بی انتهایت را
منتظر نشسته ام
همین که تو اینجا کنار منی.... همین که کنارت نفس میکشم
همین که تو میخندی و من فقط.... کنار تو از غصه دست میکشم
همین که تو چشمای من زل زدی.... نگاهت پناه دل خستمه
نمیخوام که دنیا بهم رو کنه.... همین که کنار منی بسمه
من حتی به این حدشم راضیم.... که باشی کنارم بمونی فقط
واسه من فقط بودنت کافیه.... دیگه هیچی جز این نمیخوام ازت
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست
که یک نفر احساست رو بفهمه
بدون اینکه بخوای به زور بهش حالی کنی!!!
امروز دوباره دلم شکست...از همان جای قبلی...!
کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا دیگر شروع نشوی...!
کاش میشد فریاد بزنم: "پایان"
دلم خیلی گرفته ...
اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد!
آدمها از دور دوست داشتنی ترند......!
و ـمَن، دل ضعفهـ بگیرم از این همه عاشقانهـ های ِ محکمت!!!
حوصله کن،
آبــــ های زودگذر،
هیچ فصلی را نخواهند دید،
از ریگــــ های ته جوباره شنیدهام.
مهم نیستـــــ که مرا
از ملاقاتــــ ماه و گفتگوی باران بازداشتهاند.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد...
حالا آرام باش
همه چیز درستـــــ خواهد شد...
شکست...
گچ گرفت...
رویش یادگاری نوشت...
گچش را باز کرد...
خواست از نو عاشقش شود ...
نشد...
دلم را میگویم...
دلم تنگـ می شـود گاهـی !
برای ِ ... یک « دوستت دارم » ِ سـاده !
دو « فنجـان قهــوه ی داغ »
چـهار « خنـده ی بلنــد »
و پنــج « انگشـت » ِ دوست داشتـنی !
جــآے خــآلیـَـتــــ رآ...
آنقـَدر بـــآ چـَـشمهآیـَم آبـــ ـخوآهم دآد.....
ڪــﮧ بـــــآز ڪـِنــآرَم ســـَبز شــَوے...
لــَعنَــتــے !
این روزــهآ خُ ـودَمَـمـ نِــمے فَهمَمـ خُ ــودَمـ رو !
وَ تـــو هَــنوز هَمـ نِمــے خ ــوآـے بـِفَهــمے کــِ چــے کَــردے بآمــَن
نمی بخشمت
به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی ،
به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی ،
نمی بخشمت به خاطر
دلی که برایم شکستی ...
ای کــــــــــــــــاش یکی بود ...
که بود ...
که واقعاً بود !
...
که ...همیشه بود ... ای کــــــــاش
تـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو صبــــــــح باش!
من تمام شـب های تاریخ را تاب مــــــــــــے آورم !
به من مجوز چاپ نمیدهند ...
میگویند داستانی که نوشته ای قابل باور
نیست!!!!
اما من فقط خاطراتم را نوشته ام!!!
بعضی وقتا سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرفی بزنی ...
بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری ...
گاه سکوت یه اعتراضه ، گاهی هم انتظار ...
اما بیشتر وقتا سکوت ...
واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که توو وجودت داری ، توصیف کنه ...
اینقده دوست دارم که ،وقتی دستاتو میگیرم
فکره اینم که چجوری، جلو اشکامو بگیرم
حتی بدتر از روزایی ، که نبودی تو کشیدم
فدای نگاهه پاکت ، که یه روزه خوش ندیدم
قابه عکست گوشه ی این اتاق ، رویایه بی تو خط خطی
خیاله رفتن ندارن ، این غصه های لعنتی
عطرت ،هوامو میبره ، به خاطراته کودکی
ساعت رفتن ،دله پر با اشکای یواشکی
معلم به خاطر دفتر نقاشی سفیدم تنبیهم کرد...
همه به من خندیدند؛
اما من خدایی را کشیده بودم
که همه می گفتند :دیدنی نیست....!
حال من خوب است
خوبه خوب...
انقدر خوب که گلویم امشب
مهمانی به راه انداخته
بغضم بد هوس رقصیدن کرده است !!