تـ ـو بـگـو . . .
مـعـنـی ایـن هـمـه جـای خـالـی چـیـسـت
کـه مـ ـن ایـن هـمـه مـدت
بـه دنـبـالـش بـودم . . .؟
الـان مـ ـنـم و حـجـم تـهـی از نـبـودنـت !
ما به هم محتاجیم
مثل دیوونه به خواب
مثل گندم به زمین
مثل شوره زار به آب
ما به هم محتاجیم
مثل ما به آدما
مثل ماهیا به آب
مثل آدم به هوا
ما به هم محتاجیم
همـــہ چیــز با تو شروع شــد!
امــا...
هیچ چیــز بدون تو تمــام نمیشــود...
حتــی همیـن دلتنگی های بیہـــوده ے مـــن...
بویــ گند خیانت تمامــ شهر را گرفته...
مردانــ چشم چرانــ...
زنانــ خائن...
دخترانــ [!]یــ و پسرانــ [!]ى تر...
پســ چه شد؟؟!!!
چیدانــ یک سیب واین همه تقاص؟؟!!!
بیچاره آدمــ...
بیچاره آدمیتــ..
یه وقتایی هست میبینی فقط خودتی و خودت !
دوست داری ، همـدرد نداری !
خانـــواده داری ، حمـایت نداری !
عشـق داری ، تکیه گاه نداری !
مثل ِ همیشه.........
هـمه چی داری و هـیچی نداری ...!
از همه خسته و ناراحت که باشی..
بهش که زنگ میزنی..
همون < جــانم عزیزم>
کافیه...........
تا تو رو ، به یه دنیای دیگه ببره ...!
مترسک به گندم گفت:
گندم تو شاهد باش که مرا برای ترساندن آفریدند...
اما من تشنه ی عشق پرنده ای بودم که سهمش...
ازمن تنها گرسنگی بود...
اینجا مهم نیست کجاست
بی تو
همه جا دور است....
صدات میکنم تا همه بشنون
جواب صدام غیر پژواک نیست
من اونقدر شکستم حس میکنم
که هیچ ارتفاعی خطرناک نیست
اونایی که پاییز را دوست ندارند نمیدونن که پاییز همون بهاره که عاشق شده....
پر میکشد دلم برای تو و در هوای تو
سرشارم از سرود تو و از نوای تو
چشمانت از زیارت خورشید آمده
یا برکه ای ز نور بود چشم های تو؟
پرواز کن کبوتر افلاکیم !که من
با بال عشق همره توام و پا به پای تو
چشمت طلوع صبح نشاط اور من است
جان و دل و تمام وجودم فدای تو
در کوره راه سرد نفس گیر زندگی
من ایستاده ام که بمیرم برای تو
گل نازم
تو با من مهربون باش
واسه چشمام پل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز
گل این باغ بی نام و نشون باش
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش
دوست داشتن
دروغی بیش نبود...!!
که ما را بر آن می داشت
تا بپذیریم
بطور علاج ناپذیری تنها هستیم...!!!
سَــرکــ میکِــشی درخوابـــ هایــمـــ
تا دستــ ِ خالـــ ی ازتـــ وبــ ازنَــگـردمــ
خــیالی نیسـت!
کابوس هــ ا باتو ـشیرینــ تر اســت!!!
روزی شیواناپیرمعرفت یکی ازشاگردانش رادیدکه زانوی غم بغل گرفته وگوشه ای غمگین نشسته است.شیوانا نزداو رفت وجویای حالش شد!شاگرد لب به سخن گشودوازبیوفایی یارصحبت کردواینکه دخترموردعلاقه اش به او جواب منفی دادهو پیشنهاد ازدواج دیگری راپذیرفته است!شاگردگفت که سالهای متمادی عشق دختررادرقلب خودحفظ کرده بودوبارفتن دختربه خانه مرددیگراواحساس می کندبایدبرای همیشه باعشقش خداحافظی کند.شیوانا با تبسم گفت:اما عشق توبه دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟شاگرد باحیرت گفت:ولی اگراونبوداین عشق وشوروهیجان هم دروجودمن نبود!؟شیوانابالبخند گفت:چه کسی چنین گفته است؟!تواهل دل وعشق ورزیدن هستی وبه همین دلیل آتش عشق وشوریدگی دل تو راهدف قرارداده است.این ربطی به دخترک ندارد.هرکس دیگرهم جای دختر بودواین آتش عشق رابه سمت او می فرستادی.بگذار دخترک برود!این عشق رابه سوی دختردیگری بفرست.مهم این است که شعله این عشق رادردلت خاموش نکنی!معشوق فرقی نمی کندچه کسی باشد!دخترک اگررفت بارفتنش پیغام دادکه لیاقت این آتش ارزشمندراندارد.چه بهتر!بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!
من آن را می خواهم که به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را