سرسرای من در نبود تو

سرسرای من در نبود تو

تنها راز منی - تو رو به خدا هم فاش نمی کنم.
سرسرای من در نبود تو

سرسرای من در نبود تو

تنها راز منی - تو رو به خدا هم فاش نمی کنم.

284

گیرم که باخته ام, اما کسی جرات ندارد به من دست بزند, یا از صفحه بازی بیرون کند؛

شوخی که نیست, من "شـــــــــــــــــــــاه" شطرنجم ..

283

خدایا...
در لیست آدمهایت اشتباهی شده است!
اسم من که ایوب نیست ...

282

مراببخش که ساده بودن زیادم دلت را زد...

ببخش که عشق ورزیدن زیادم چشمت رابست...!!

می روم تا آنان که تواناترند

تورا به پوچ بودنت برسانند!

281

ای کاش امشب ،
من و بالشم که نقش تو را شب ها در آغوشم بازی می کند ،
دعوت می شدیم ...

بی شک این تراژدی ، اسکار می گرفت ....!

280

شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن 
دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن 

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت
جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را
از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم
بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد
گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا
بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

آب …وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم
مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن

279

دلتنگ یعنی
روبروی دریا ایستاده باشی و
خاطره ی یک خیابان خفه ات کند!!

278

دیــوارهـایــی که میـســـازی،

هـر روز و هـر روز بیـشتـر میشـونــد!

مـِـعمـار بــ ـی‌احسـاس ِ مــن؛

آخــر از کجـــا بــرای ایـن همــه دیـوار پنجــره پیـدا کنـم؟؟؟!!!!!!

277

دستگـــاه ِ مـــُشـتـرکـــ ِ مــورد نظرتـــ،

از دستـــ ِ " دوستـتــــ دارم " هـــای دروغیــــن ِ تـــ ــو خـــامـوش استـــــ ؛

دل اشتـــبـاه فهمـــیـده استـــ ایــن کلمــاتـــ انحصــاری نیــستـــ ، تکـــّه کـلــام ِ تــ ــو بــود!

لطـفـاً دیــگـــر تنهایــش بــُگـــذار ... !

276

تونل عشق

275

من همان مردی هستم

که روزی. به دخترت نشانم می دهی

و می گویی: من روزی این مرد را دوست داشتم! ...

اگر از تو پرسید چه شد که جدا شدید

بگو تقضیر خودش بود!
دیوانه بود!

نشانه اش هم این است که او

هنـــــــــــــــوز هم عاشق من است!!!

274

نیستی که بدانی

عصرها...

برای نوشیدن یک فنجان چای

چقدرتنهایم ...

273

چتر...
یه چتر بزرگ...
نمی دونم دل آدما هم می تونه به اندازه ی چترهایی که دارن بزرگ باشه ؟
آره می شه...چرا که نه...
چتری که ما زیرش جا گرفتیم...
مطمئنم از خیلی چیزا نجات می ده...
برف و بارون؟
نه اینا نیست....
حس با هم بودن...
یه حس ناب و پاک...
یه حس با صداقت...
یه بهانه واسه دوستی...
یه بهانه برای بی بهانه دوست داشتن...
یه بهانه واسه اینکه بشه زیر لب گفت: می شه یه کم بری اونور تر؟
بعضی وقتا دلمون می خواد بعضی آدمها رو زیر چتر خیالمون نگه داریم...
فقط بعضی ها..
بعضی هایی که حس ناب صداقت رو دارن..
حتی اگه سکوت کنن...اما با سکوتشون هزار تا حرف بزنن....
زیر چتر خیال...با وجود اونها گرم می شی..
حتی اگه خیلیییی خیلیییییییییی ازت دور باشن...
اما اون حس خوب همیشه برات هست....

272

دستانم را بگیر
مثل تمام آن چیزهایی که تا به حال از من گرفتی
علاقه ام
دلم
عمرم
و اعتماد صددرصدم

271

چقدر طولانی می شود
روزهای خاکستری
وقتی
دلتنگی قد می کشد
تا سقف آسمان

در خود فرو رفته ام
با تصویری که
از هم می پاشد
با موجی

بگو
از کدامین بندر می گذری
که به انتظارت نشسته ام
با فانوسی در امواج خروشان
و فرشی از نیلوفران آبی

270

چرا "دوست داشتن"

نسبت به حساب نمیاد؟..

مثلاً بپرسن :

شما چه نسبتی دارین ؟...

من جواب بدم :

دوسِشون دارم !.

269

و این نــهایت شعــر است :
دوسـتت دارمــ ــ ــ
.
.
.
عبارتی کـه هیــچ شاعــری
تــوی گیومــه
محــدودش نمی کـــند…

268

اعتراف میکنم که گاهی از مشکلات زندگی خسته می شوم و انسانیت ام کمرنگ می شود...

اعتراف میکنم که در مقابل آنچه آزارم میدهد به شدت تحلیل میروم...

ای خدا نگذار به سبب خستگی هایم کسی را آزار دهم..

267

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم

میان دو دیدار تقسیم کنیم

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد


266


نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم می گذرد...

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند !

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...

265

آنچنان خیره می نگرند ...
که در سرکه ی نگاه هایشان،
ترشی اشتیاق را می توان دید....
...
شیرینی روح می طلبم
آنچنان که تا ابد مرض قند بگیرم ....